۱۳۹۳/۶/۱۸

من و قول نوشتن دادن من بخش سوم

این انسان هم واقعا موجودِ عجیبیست. براتون میگم چرا.
مثلاً همین خودِ من. آقا مدتها می‌گذره و من حوصله نوشتنِ چیزی ندارم ( حالا انگار چه چیزی هم مینویسم که فرقی‌ داشته باشه که بنویسم یا ننویسم و این نوشتن یا ننوشتن فرقی‌ به حالِ دنیا داشته باشه). صبح میشه، شب میشه به خودم التماس می‌کنم که جانِ من دو خط بنویس، نخیر، نمیشه.
دو خط چیه که دو کلمه هم نمی‌تونم سرِ هم کنم و بنویسم. دنیا هم به کارِ خودش ادامه میده تا من متقاعد بشم، دیدی؟ بنویسی یا ننویسی آب از آب تکان نمیخوره.
بعدش زمانی‌ میاد مثلِ حالا، دیگه جلوش را نمی‌تونم بگیرم. نه‌ اینکه فکر کنید چیزِ مهمی‌ برایِ نوشتن دارم ها، نه‌ به خدا. ندارم ولی‌ با وجودِ این دلم میخواد بنویسم. کودکِ درون که چه عرض کنم کودکستانِ درونم یک بیلاخ به دنیا نشون میده و شروع میکنه کاغذ خط خطی‌ کردن.
کودکستان درون از این نظر گفتم که در وجودِ درونیِ بنده بیشتر از یک کودک و دو کودک نهفته هستند. فکر کنم یک ده بیست تایی‌ کودکانِ درون داشته باشم. هنوز وقت نکردم بشمرمشون. راستش را بخواهید میترسم. میترسم که زیاد باشند و شبِ عید از من عیدی بخواههند و من نداشته باشم اونهم توی این اوضاع خراب اقتصادی.
آنچه شیران را کند روباه مزاج ........ احتیاج است، احتیاج است، احتیاج
من دیگه با شما حرف نمیزنم. شما حواسِ آدم را خیلی‌ پرت می‌کنید. باز از اصلِ مطلب به دور افتادم، یادم رفت اصلا چی‌ میخواستم بنویسم.
خوب بابا طاقت بیارید یک دقیقه بگذارید آدم حرف بزنه دیگه. هی‌ از کودکِ درونِ آدم می‌پرسید. اصلا مگر شما خودتون کودکِ درون ندارید که دمِ کودکستانِ درونِ من گرد آمدید؟ والله به خدا.
همین مانده که کودکِ درون هم بهتون قرض بدم.

به هر جهت برای، میرم دوباره سرِ اصلِ مطلبم، ولی‌ گیجم نکنید ها.
قدیم قدما هر کسی‌ نمیتونست بنویسه، یا باید نویسنده می‌بودی و یک چیزی مینوشتی که تازه باید موردِ قبولِ خواننده قرار میگرفت تا کتاب یا نوشته ات را بخره، یا اینکه باید در روزنامه یا مجله مینوشتی.
در حالتِ اول باید واقعا به کارت وارد می‌بودی، چونکه کمتر پیش می‌آمد که کسی‌ باشه که کارهات را برات تصحیح کنه، در نتیجه اگر میخواستی کتابی، سروده ای یا چیزِ دیگری به فروش برسونی باید خودت درستش میکردی. تازه پس از همه اینکارها اساتید و علما میآمدند و نگه کردن عاقل اندر سفیه بهت میکردند. دو تا سه تا از کتابهای پدر و مادر دار باید مینوشتی تا یواش یواش به جمع بزرگان راهت بدهند.
در حالتِ دوم، آقا گیرِ یک سردبیرِ سختگیر میفتادی که موی را از ماست برات بیرون می‌کشید. چنان مقاله‌ها و نوشته‌هایت را میخواند که انگار داره از سعدی و مولوی امتحان میگیره.
به خاطرِ همین هم کسی‌ مثلِ الانِ من به سرش نمی‌زد که از رویِ بیکاری و بی‌ حوصلگی قلمفرسایی کنه.
به خاطرِ همین هم هست که الان در وسایلِ ارتباطی‌ مثلِ فیس بوق و شرکا هر کس هرچیز و هر طور که دلش میخواد مینویسه و همین غلط نویسی را به بقیه هم منتقل میکنه. حالا فرقی‌ هم نمیکنه که غلط نویسی املایی باشه، انشایی و یا حتی مفهومی.
خلاصه منظورم این بود که نوشتن و منتشر کردن مقالات و نظریه ها و مانند اینها به همین سادگی امروز نبود و نمیشد که از سد قواعد نویسندگی بهمین سادگی گذر کرد.
بخاطر همینهم کسانیکه نویسنده راستین بودند و چیزی برای گفتن داشتنند در جوامع خب ارج و منزلتی داشتند. حالا با وجود وسایل اینترنت جمعی که فعلا در بعضی جایها سر سرعتش جر و بحث هست، هر کسی یل میدان تحریر شده.
میدان تحریر؟ همون میدان تحریر توی قاهره  و انقلاباتش؟
ای بابا. ما اینجا هیچ حرفی نمیتونیم بزنیم چونکه پیشتر واژه ها را نام محلی کردند و اگر ما واژه بگیم نظر همه و گفتگوی ما به اون طرف کشیده میشه. تقصیر من چیه که از راههای گوناگون به افکار عمومی مسیر مشخص دادند؟
میخواستم فقط بگم که بابا جان، امروزه  این وسایل الکترونیکی مجال گفتگو را برای ما فراهم کرده و ما هم داریم راحت تر با هم گپ میزنیم، حتی اگر همدیگه را هم نشناسیم. ولی این جریان نباید این ذهنیت را بوجود بیاره که چون گفتگوها و پاسخها و پرسشهای تقریری ما تحریری شده، دیگه همه ما نویسنده بمعنایی که پیشترها وجود داشت، هستیم. نه، ما داریم همان گفتگوها را بصورت نوشتاری انجامش میدیم. هراندازه که پیشترها به گفتگوهای خیابانی و رهگذری وزنه و اهمیت میدادید، به اینهم بدید. بقول مادربزرگ خدابیامرزم (خدا رفتگان همه را بیامرزه) زیادی  هم  با طناب مردم ته چاه نباید رفت. یک سبک و سنگین هم باید آدم بتونه که خودش بکنه.
چه میدانم؟ حالا هر تعبیری میخواهید خودتون از سطر بالا بکنید. من مسئول برداشت شما از نوشته های خودم که نیستم که.
همین یکی را هم کم داشتم که پاسخگوی برداشت شما هم بشم. ما فعلا یک سیگار که توی بالکن میخواهیم بکشیم، نمیتونیم پاسخگویش باشیم دیگه چه رسیده به برداشت شما.
ببینید، اینجوری نمیشه ها. تا من میخوام یک چیزی بگم یکعده میریزند وسط و مسیر گفته هایم را با تعابیر خودشون عوض میکنندها.
خب بابا، منکه همیشه گفتم نمیخوای بخونی، خب نخون. منکه این نوشته رو تو کامپیوتر تو نیاوردم که.
خودت آمدی داری میخوانی. حالا چرا مسیر نوشته منو میخواهی عوض کنی؟ عجب بدبختی گیر افتادیم ها.
داشتم میگفتم. چی میگفتم؟ صبر کن برم بالا را بخونم تا ببینم چی میگفتم.
بله نوشتن و چطور نوشتن را میگفتم. امروزه هر کسی بدون در نظر گرفتن محتوای کلام و رعایت ابتدایی ناچیزترین قواعد انشایی و حتی املایی اسب تیز و دوان در میدان چوگان بیان رانده و زوبین بدست  دن کیشوت وار بسی آسیاب نظر و رای  را  تسخیر نماید.
چی گفتم؟ به به. خوشم آمد. لطفا از این هم یک منشور درست کنید و توی بابل زیر دیوار میواری خاکش کنید، شاید دوهزار و پانصد سال دیگه یک بنده خدایی پیدایش کند و سر از موزه بریتانیا دربیاره.
خدابیامرز اینشتین هم از همین ماجرا میترسید. گفته بود : از روزی میترسم که شتاب تکنولوژی از سرعت تعاملات میان ما انسانها سبقت بگیرد آنروز دنیا نسلی از ابلهان خواهد داشت.
پتر شول لاتور نویسنده و خبرنگار مجرب آلمانی که ماه پیش از دنیا رفت یکبار نوشته بود که ما در عصر تحمیق توده ها زندگی میکنیم. بخصوص تحمیق توده ها توسط وسایل ارتباطات جمعی. خلاصه شرایطی فراهم شده که بزرگان به آن شیر تو شیر میگویند و مادر بزرگ خدا بیامرزم نام حیوان زحمتکش دیگری را رویش میگذاشت.
چونکه تراکم اطلاعات هم زیاد شده،  دیگه  پیدا کردن و جدا کردن سره  از ناسره  بهمین  سادگی ها  هم نیست. بخصوص اینکه  هستند کسانیکه نه تنها از این حالت بدشان نمیاد بلکه  به سبب سودهای  گوناگونی  که از آن  میبرند آنرا تشویق هم میکنند.
چند سال پیش مدیر یکی از  جراید جنسی  یا بقول شما پورن که سایتش را بخاطر بی تربیتی بودن زیادی  بسته و ممنوع کرده بودند، در آلمان کوشید که با اتکای به اصل آزادی مطبوعات و عقاید و بیان دوباره سایتش را راه اندازی کند.
کجا؟ آلمان، جایی که اینطور مجله ها توش فراوانه. حالا ببینید طرف چی نوشته و نشان داده بوده که بسته بودنش. تا بستنش طرف یادش به آزادی مطبوعات افتاد ولی تا پیشتر از اون به هیچ اصل اخلاقی دیگری در همان جامعه معتقد نبود. نمیدونم که موفق شد یا نشد ولی این داستان و دفاع از آزادی مطبوعات و اینکه این آزادی در کجا میتونه محدود بشه و نظرات موافق و مخالف خوانندگان و علاقه مندان و جان برکفان در این مسیر ( ! ! ! ! ؟ ؟ ؟ ) یک مدتی مبدل به یکی از تیترهای اصلی مطبوعات آلمان و هلند شده بود.
حالا بغیر از این حالت افراطی که ربطی به نوشته های بیشتر نویسندگان دنیای مجازی نداره و بدون برابر قرار دادن آنها با همدیگه،  شما جرات بکنید و به یکی از همین نویسندگان دنیای مجاز اعتراضی هم بفرمائید.
اووووووووه دیگه واویلا.  دیگه به اسب شاه گفتید یابو. دیگه آزادیهای مطبوعاتی و بیانی و جهانی و روانی  را کردید توی قوطی و درش را مهر و موم کردید. دیگه هزار چیز دیگه.
اینجاست که آدم به ارزش واقعی انسانهایی مانند سیمین بهبهانی و ابتهاج و مشیری که از گذشته های دور هم نیستند و همه ما آنها را تجربه کردیم، پی میبرد که بدور از هیاهوهای وسایل ارتباطات جمعی ولی با بکار بردن آگاهانه آنها کارهای خود را انجام دادند و شکل گرفتند و نقش های خود را هم گذاشتند.
شاید اگر اینها هم در زمانی شکل گیریهای شخصیتشان در مسیر این تحولات تکنیکی میافتادند، چیزی سوای آن میشدند که حالا هستند یا بودند. نمیدونم. فقط میدونم که یک دبیر در دبیرستان داشتیم که با دیدن موارد مشابه، همیشه اینرا برایمان میخواند :
زمانیکه رستم هنر مینمود ...... حلبهای روغن نباتی نبود
و یا
روغن نباتی قو برای بچه های ریقو.
طرف آخه خیلی به روغن حیوانی علاقه داشت و معتقد بود اگر میگذاشتند همه همان روغن حیوانی را بخورند اینهمه ضعیف الجسم و ضعیف النفس در جامعه نمیداشتیم.

ما که خبر نداریم که. مادر بزرگ خدابیامرزمان هم نیست که بهمون بگه موضوع از چه قراره اینه که این پرسش و پاسخ را به شما ارجاع میکنیم. خودتان میدانید. 

هیچ نظری موجود نیست: