۱۳۹۵/۴/۱۰

نگرشی دیگر به انگلیس و اتحادیه اروپا

این روز‌ها همه از جریانِ خروجِ انگلیس از اتحادیه اروپا میگن و میشنوند. هزاران تئوری هم منتشر میشه که تقریباً همگی‌ هم مربوط به آینده اینجا و آنجا میشه و اینکه در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد.
منهم به مصداقِ ضرب المثلِ خواهی نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو میخواهم یک چیز در این مورد بنویسم ولی‌ از آنجایی که مانندِ بقیه پیغمبر نبوده و علمِ غیب هم ندارم، کوشش می‌کنم که تنها در موردِ گذشته بنویسم و اینکه من چه میبینم.
راستش را بخواهید چیزِ زیادی برایِ نوشتن نیست ولی‌ برایِ من یکی‌ که خیلی‌ پر معنی بود.
دیروز در اخبار گفتند که اکثریتِ اعضایِ پارلمانِ بریتانیا موافقِ بودن در اتحادیه اروپا بودند، ولی‌ مردم مخالف.
در پارلمانِ آلمان هم اکثریتِ نمایندگان موافقِ چیزی هستند ولی‌ مردم مخالف. مثلا جریان TTIP .
در کشورهایِ دیگرِ اروپا هم همینطور.
این دو چیز را نشان میده، یکی‌ اینکه اگر آرایِ مردم را در نظر بگیرند ( مثلِ انتخاباتِ اخیرِ بریتانیا ) نتیجه چیزِ دیگری بجز از آنچه که نمایندگانشان در اخبار و هنگام امضای قراردادها نشان میدهند از آب در میاد.
دوم اینکه یا نمایندگانِ مردم خبر ندارند که موکلینشان چه میخواهند و یا اینکه موکلین خبر ندارند که وکلا چه محشری هستند و چه کارهای جالبی میکنند تا قدرشان را بدانند.
در هر دو حالت هم وکلا مقصرند که در حالت اول خودخواهی کردند و یا در حالت دوم کوتاهی.
این میا‌‌ن هنوز هستند برخی‌ از رهبرانِ کشورهایِ اتحادیه اروپا که به کامرون این ایراد را میگیرند که میبایست چنین رفراندومی را جلوگیری میکرد.
اینان هنوز متوجه نگشته اند که مردم در اروپا در این اواخر هر روز بیشتر از خطِ مشیِ سیاستمدارانِ خود روی برمیگردانند و به نمایندگانشان پشت میکنند. تا جائیکه تعداد کسانیکه دیگر در انتخابات مجلس یا شوراهای شهری به پای صندوقهای رای نمیروند بسیار زیاد شده. برخی نیز علنا به احزاب دست راستی افراطی روی میآورند. اینها بیشتر لجبازها هستند.
این خطرِ بسیار بزرگیست و موقعیت‌هایِ مناسبی برایِ احزابِ دستِ راستی‌ فراهم میاورد.
احزابی که حقیقتاً نیز هیچ برنامه مناسبی ندارند و تنها بوسیله همین نارضایتی مردم از کارهای نمایندگانشان‌ تغذیه میگردند.
این بسویِ راست رفتنها همزمان فرصت مناسبیست برایِ احزابِ حاکمه تا با نپرداختن درست به مسائل و موضوعات بصورت قانع کننده برای مردم، از این حالت استفاده کرده و با مقایسه خویش با احزابِ دستِ راستی‌، کارهای خود را منزه جلوه دهند و منتقدین خود را تنها در جبهه دست راستی های افراطی ببینند.

همین. عرضِ بنده تمام شد ولی‌ قرضِ باقی‌ ماند.

۱۳۹۵/۴/۹

من از بیگانگان هرگز ننالم

رفته بودیم به دکانی که محصولاتِ ایرانی میفروشد. با همراهم به جستجو در میا‌‌نِ قفسه‌ها پرداختیم.
قوطیی را برداشت و گفت جانمی خورشتِ قیمهِ آماده.
پرسیدم : چی‌؟
گفت : خورشتِ قیمه.
باز پرسیدم : چی‌؟
اینمرتبه بلند تر گفت : خورشتِ قیمه.
گفتم : منظورت خورشِ قیمه هست؟ خورشت غلطه.
لبخند بر لب و با لحنی تمسخر آمیز گفت : همه میگن. بیا رویش را ببین. نوشته خورشت.
واقعا هم با کمال افتخارنوشته بود خورشت.
گفتم : نویسنده هم یک بیسوادی بوده مثلِ تو. طرف پول داشته، ایده ساختن و تولید کردن هم داشته، پشتکار هم داشته ولی‌ سواد نداشته.
اینجا هم برایِ اینکه این مشکلات پیش نیایند برایِ چنین چیز‌هایی‌ باسوادان و با فرهنگ ها را استخدام میکنند تا دستِ کم آگهیِ درست برایشان انجام دهند. بیخود نیست که وضع مملکت آنجوری هست که همه مینالند ولی من اگر جای شما میبودم همیشه این سروده را میخواندم :
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

فکر کنم که از دستم ناراحت شد. بشه.

۱۳۹۵/۴/۵

یک احساس

در جایی‌ خواندم که هزار روز از عمرِ دولت اقایِ روحانی گذشت و چه نمره ای باید به او داد؟
والله نمره دولت به نظرِ من از ۹۶۷۵۴۹۸۱-  زمانِ دکتر مموتی  به ۱+  تغییر پیدا کرده یعنی هنوز تا ۲۰ خیلی‌ راه در پیشِ رو داریم ولی‌ یادمان نره که راهِ زیادتری را هم پشتِ سر گذاشتیم و دست کمش هم نباید گرفت. بنا به عادت و سنت ایرانی بلافاصله اغراق هم نباید کرد.
اما اگر کسی‌ نظرِ منرا درباره اینکه به اپوزیسیون چه نمره ای باید داد بخواد ( که شکرِ خدا کسی‌ نمیخواد) نمره اپوزیسیون از  ۰ مطلق زمانهای پیشین به  ۱۵-   عقب نشینی کرده، نمی‌دونم هم چرا؟

همینجوری یک احساسه. شما کمافی السابق جدیش نگیرید.

۱۳۹۵/۴/۴

بریتانیا و اتحادیه اروپا

به نظر میرسد که چیزی که در مقاله پیش به آن‌ اشاره کرده بودم زود تر از انتظار به وقوع پیوست.
بریتانیاییها تصمیم به خروجِ از اتحادیه اروپا گرفتند.
اگر بخواهیم واقع نگر باشیم، بریتانیاییها از همان آغاز نیز چندان محکم با اتحادیه همدل نبودند.
برایِ چندی منافع اقتصادی و اهدافِ دراز مدتِ سیاسیشان ایجاب میکرد که عضوِ اتحادیهِ اروپا باشند و بودند.
امروزه آن‌ منافعِ اقتصادیِ دراز مدت برایِ بریتانیاییها دیگر در معرضِ دید قرار ندارند و با تشنجاتِ اجتمایی‌ِ اخیر در داخلِ کشورهایِ قاره و مشخصتر شدنِ کلی خطوطِ سیاسیِ پیگیری شونده در سیاست‌های بزرگِ جهانی‌، بودنِ در اتحادیه نیز چندان برگِ برنده‌ای نیست که بر طبقِ آن‌ بریتانیا بخواهد حتماً در اتحادیه بماند.
پرسشِ اصلی‌ اکنون در اینست که آیا این آخرین خروجِ از اتحادیه اروپا بود یا اینکه دیگران نیز مایل به پیمودنِ این راه هستند؟
نبودِ یک سیاستِ جامع و قاطع برایِ همه  و نه‌ تنها برایِ برخی از کشورها که به نارضایتی  دیگر کشورهای عضو اتحادیه می انجامد، اینگونه تمایلات را تشدید می‌کند.
از طرفی‌ نبودِ اتحادیه اروپا  اکنون میتواند یکی‌ از خواستهایِ پنهانِ بریتانیا نیز باشد زیرا برخی‌ از اعضایِ آن‌ مانندِ اسکاتلند که به منابع نفتی‌ دسترسی دارد، خواهان ماندنِ در اتحادیه میباشد و این میتواند بریتانیا را در برابرِ این پرسش قرار دهد که ما از هم فرو میپاشیم یا اتحادیه اروپا؟

بایستی‌ نشست و منتظر ماند.

۱۳۹۵/۳/۱۸

یک یادآوریِ کوتاه از تاریخ معاصر - بخش پایانی

پایه‌هایِ عمارت اتحادیه اروپا که ابتدا بسیار محکم مینمودند،  با چند اتفاقِ به ظاهر ساده، سخت شروع به لرزیدن کردند.
برخی‌ از کشورهایِ اتحادیه از رفتارِ اقتصادیِ برخی‌ دیگر از اعضایِ اتحادیه راضی‌ نبودند و آنرا منافی و در تلاقی با علایقِ ملی خویش میافتند ولی‌ یا به خاطرِ ناتوانیِ مالی‌ و یا به خاطرِ قرار دادهایی که پیشتر بدونِ مطالعهِ کافی‌ امضا کرده بودند، مجبور و محکوم به سکوت بودند. سکوت اما همیشه به معنایِ موافقت و رضا نیست.
دو نمونه بر این مدعا : تاخیرِ آلمان در تصویبِ داخلی‌ِ تعیینِ حدِ اقلِ دستمزد‌ها که در دیگر کشورهایِ عضو اتحادیه اروپا پس از تصویب قانونی در پارلمانهایشان اجرا می‌گشت و  دومی پیمان دابلین بود که در آن‌ کشورهایِ جنوبیِ اتحادیه در برابرِ فشارِ مستقیمِ مهاجرینِ غیرِ قانونی از قاره آفریقا قرار گرفته و با مشکلاتِ مربوطِ به آن‌ بیشتر به حالِ خویش رها گشته بودند.  کشور‌هایی‌ چون اسپانیا، ایتالیا و یونان که خطِ مقدمِ قاره اروپا را از جانبِ جنوب تشکیل میدادند.
به یکبار آن‌ حسِ اشتراک و تعلق و همبستگی‌ که برایِ وحدت اجتناب ناپذیر و لازم است به چالش کشیده شد و بی‌ اعتمادی میرفت که بسرعت جایِ آنرا پر کند.
دستاورد‌هایِ رهبران پیشینِ کشورهایِ اروپایی در خطرِ از دست رفتن قرار گرفتند. از گوشه و کنار آوایِ تمایل به خارج شدنِ از عضویتِ اتحادیهِ اروپا بلند شد.
زمانیکه در سوئد مردم در رفراندومی به باقی‌ ماندنِ در اتحادیه رای دادند هنوز دلنگرانیهای اتحادیه به پایان نرسیده بودند، دانمارک هم میخواست رفراندوم بگذارد، هلند همچنین، در انگلیس عده‌ای سرِ نا سازگاری گذاشته بودند.
به نظر می‌رسید که ایده باهمی هنوز در دل تک تکِ کشورهایِ عضوِ اتحادیه نهادینه نشده بود.
همگام بودن با همدل بودن یکی‌ نباشد. همگام چون دل بگرداند راهِ دیگر پوید.
اینطور بود که هنوز هم اعضای اتحادیه اروپا به منافعِ ملی خود میاندیشیدند. برایِ آلمان بدست آوردنِ یک کرسی در کنارِ صاحبانِ حقِ وتو در سازمان ملل متحد خیلی مهم بنظر می‌رسید، در حالیکه برایِ پرتغال مهم اینبود که جوانانش کار داشته باشند، همزمان ایتالیا و اسپانیا نمیدانستند که با سیلِ پناهجویان آفریقایی چه کنند و چاره را در آن‌ می‌دیدند که به تقاضایِ پناهندگیشان پاسخِ مثبت دهند تا اینان بتوانند بصورتِ قانونی این کشورها را ترک نموده و برایِ کار به دیگر کشورهایِ اتحادیه بروند. چیزیکه اعضای شمالیتر اتحادیه اروپا فکرش را هم نمیکردند. 
آمریکائیها بارها علاقه نشان دادند که اتحادیه اروپا، ترکیه را بعضویت خود درآورد درحالیکه اعضای اتحادیه ملاحظات دیگری داشتند.
در همین اثنا بود که کشورِ اوکرایین در آستانه انتخاباتِ ریاست جمهوریش در سالِ ۲۰۰۴ با انقلابِ نارنجی (زمانی‌ انقلابهایِ رنگارنگی اینجا و آنجا به یکدفعه سر براوردند و هیچکدامشان هم عاقبت به خیر نشدند) مواجه گشت.
بزودی مشخص گردید که این انقلابِ نارنجی برایِ اتحادیه اروپا دردِ سرها و مسئولیت‌هایِ جدیدی به ارمغان میاورد که هم ماهیتِ سیاسی دارد و هم اقتصادی.  در این ماجرا هم پایِ اتحادیه اروپا به میا‌‌ن کشیده میشد و هم پایِ روسیه و ایندو را بار دیگر در برابرِ هم قرار میداد.
بدبختی آنجا بود که گازِ صادراتیِ روسیه به اروپا درست از میا‌‌نِ اوکرایین می‌گذشت و از آن گذشته بخش بزرگی از زمینهای کشاورزی کشور اوکرائین به اجاره دراز مدت شرکتهایی مانند مونسانتو درآمده بودند.
اروپا از که به تازگی کمی‌ از دردِ سرهایِ حاصله ناشی‌ از تجزیهِ یوگوسلاوی راحت شده بود دفعتا با دردِ سرِ تازهِ دیگری از جانبِ خاور روبرو شد. روسیه نیز به همچنین. روسیه که خود را حالا بخشی پذیرفته شده از دنیای صنعتی غرب میدانست، میبایست فراگیرد که چندان عضوی هم نبوده و ماجراهای بعدی بلافاصله نشان دادند که از مجمع کشورهای هشت بیرون گذاشته شد و مجمع دوباره همان هفت کشور صنعتی نامیده شد. 
اما این تازه آغازِ ماجراهایِ درگیر شدنِ این دو قطب (اروپا و روسیه) در مسایلِ جهانی‌ و منطقه‌ای بود. پایِ ایندو به صحنه‌هایِ درگیری دیگر هم کشیده شد و آنها را که از نظر جغرافیایی در کنار هم هستند، الزاما روبروی هم قرار داد.
با آغازِ بهارِ عربی‌ و متزلزل شدنِ وضع کشورهایِ کرانه‌هایِ جنوبیِ مدیترانه راه برایِ کسانیکه از سمتِ آفریقا رو به شمال نهاده بودند تا بصورتِ غیرِ قانونی کشورهایِ اروپایی را هدفِ امواجِ مهاجرت‌هایِ خویش قرار دهند، هموار تر گشت و بر اثرِ آن‌ دردسرهایِ اروپا افزایش یافت و بی‌ اعتمادیها و میزانِ تنش‌هایِ پنهان میا‌‌نِ اعضایِ اتحادیه بالا گرفت.
بحرانِ مالی‌ِ یونان نیز مزیدِ بر آن‌ گشت و اعضایِ اتحادیه را در برابرِ هم قرار داد.
آفتابِ پدید آمدنِ دردِ سرهایِ تازه پیوسته در حالِ طلوع کردن بود و غروبی نمیافت. به زودی پایِ بهار عربی‌ به سوریه هم کشیده شد و به خاطرِ موقعیتِ خاصی‌ که سوریه داشت تبعاتش در چارچوبِ مرز‌هایِ سوریه باقی‌ نماندند و پایِ کشور‌هایِ زیادی را به گونه‌هایِ مختلف به‌‌‌ میا‌‌ن کشیدند و ایشان را در برابرِ هم قرار دادند. منجمله روسیه و اتحادیه اروپا را از نو در یک درگیریِ جدید مقابلِ هم قرار گرفتند.
زمانیکه در سال ۲۰۱۵ پناهجویان عمدتا سوری بصورتِ میلیونی ترکیه را ترک کردند و راه اروپا را در پیش گرفتند، اروپا چنان به کارِ حل مشکلات  خود مشغول شد که دیگر نمیتوانست رقیبِ پرنفس اقتصادی و صنعتی‌ِ جدی برایِ کسی‌ باشد به خصوص اینکه رابطه ا‌ش با روسیه نیز دوباره به سردی گرائیده بود و یادآورِ دورانِ جنگِ سرد میشد.
بدینوسیله مسئله رساندن مواد خام سوختی از سوی روسیه به سمت اروپا آغاز عملی نیافته، حل گردید و ترکیه دوباره بعنوان کشور ترانزیت خط لوله گاز نابوکو مورد توجه قرار گرفت. کشوری که نه با آن میشد زندگی کرد و نه بی آن.
همچنین مفکوره ایجاد ارتش ضربت سریع سی هزار نفره هم موقتا به فراموشی گرائید و بجای آن میل احیای ناتو که زمانی پس از فروپاشی پیمان ورشو بیکاره قلمداد شده بود، افزایش یافت و ایده انجام مانورهای مشترک  برای مقابله با خطر از سوی خاور (!!) مطرح گشتند.
 وضع برایِ روسیه هم بهتر از آن‌ نبود.  روسیه که زمانی‌ با پذیرفته شدن در سازمان اقتصادِ جهانی‌ امیدوار بود تا دوباره به قطبی اقتصادی و سیاسی مبدل گردد و صنایعش را بتواند با مشارکت کشورهای اروپائی بخصوص به روز کند و بازارهای نو را هم بیابد و هم بازارهای خود را به دیگران عرضه کند،  به انزوا رفت و دوباره در انظار عمومی کشورهای غرب همان چهره عبوس زمان اتحاد جماهیر شوری را پیدا کرد و چنان در بخشِ باختریِ کشورِ خویش به چالش کشیده شد و نیروهایش بسیج گشتند که در خاورِ مملکت خویش هم نمیتوانست شریکِ قدری برایِ چین در پیمانِ شانگهای باشد. 
بدینگونه چین نیز در میا‌‌نِ کشورهایِ ژاپن، استرالیا، تایپه، فیلیپین و دیگران عملا شروع به منزوی و محدود گشتن شد.
برایِ در یک صف قرار دادنِ کشورهایِ محاصره کننده چین و منظم کردن ایشان، عمده آنها را به عضویت پیمانِ اقتصادی تپ TTP درآوردند تا هماهنگ کردن و کنترل اقتصادی آنها آسانتر باشد. 
بدین طریق سه قطب  چین، روسیه و اتحادیه اروپا که هر کدام میتوانست برای خودش خطری را جلوه دهد بکار یکدیگر مشغول گشتند و آغاز به رقابتهای تنش دار میان خود نمودند.

این بود چکیده‌ از خلاصهِ کوتاه شدهِ گوشه ای ناچیز از یک بخشِ کوچک مربوط به یک حقیقتِ بسیار بزرگِ گوشه از تاریخِ معاصرِ در حال جریانِ دنیای ما.

۱۳۹۵/۳/۱۴

یک یادآوریِ کوتاه از تاریخ معاصر - بخش دو

تا اینجا همه چیز  برایِ اروپایی که مستقلا میبایست عمل کند و شخصا نیز مسائلش را حل کند با وجودیکه تازگی داشت و نا مانوس می‌نمود هنوز‌ قابلِ تحمل بود زیرا دیگر  فشار  و ترسِ از هیولایی بنام اتحاد جماهیرشوروی به صورتِ پیشتر وجود نداشت و ضمنا کشورهایی مانند چین ( از سالِ ۱۹۹۵) و هند خواستار و متمایل به دنیایِ اقتصادِ غرب شده بودند.
همه فکر میکردند که  بالاخره پس از فرو پاشیِ شوروی صلح و آرامش دوباره به جهان باز گشته و همه در نوعی حالتِ رمانتیک و شاعرانه سیاسی اجتمایی‌ بسر می‌بردند. همه چیز رویایی گشته بود.
وضعِ کار هم بهتر شده بود و بازار‌هایِ چین و هند هم بتازگی درهایشان باز شده بودند و کالا‌هایِ غربی میطلبیدند.
اتحادیه اروپا هم که با کوشش و تدبیرِ سیاستمدارهایِ اروپا به خصوص فرانسه و آلمان پیشنهاد و تشکیل شده بود، داشت سیرِ طبیعی‌ِ رشدِ خودش را طی‌ میکرد. خلاصه همه چیز به نظر می‌رسید که دارد راحت پیش میرود.
ولی‌ ‌با گذشت زمان اندک اندک جمع مستان رسیدند و گل عذاران را هم زین جهانِ هست و نیست از گلستان با خودشان آوردند.
این رشدِ طبیعی‌  اتحادیه اروپا همراه با  نزدیک بودنِ آن به بازارهایِ فروشِ کالاهای تولید شده اش و خریدِ آسانتر موادِ اولیه عمده ازهمان کشورها  میتوانست از اتحادیه اروپا رقیبِ اقتصادیِ قوی، کارکشته، مستقل و خوشنامی درست کند که رقابت با آن‌ بهیچ وجه آسان نمیبود.
چاره چه بود؟
بردنِ کنترل شده صنایع و تکنولوژی به سمتِ خاورِ دور به هوایِ ارزان بودنِ دستمزد‌ها و نزدیک بودنِ به محلِ فروش. بدینگونه خودِ سرمایه دارانِ کشورهایِ اروپایی هم به هوایِ رسیدنِ به سود‌هایِ سریع‌ و زیاد حاضر به همکاری بودند.  همزمان چینی‌ها هم در خاور دور مایل به باز نمودنِ درها بودند. آنها از سالِ ۱۹۷۸ یعنی دو سال پس از مرگِ مائو اصلاحاتِ اقتصادیِ خود را آغاز کرده بودند و در سالِ ۲۰۰۱ به عضویتِ سازمان تجارتِ جهانی‌ پذیرفته گشتند.
ایده گلوبالیزم نه‌ تنها بناگاه نطفهِ بارور گرفت بلکه پیش هنگام هم بدنیا آمد تا نسلی را در برابرِ عملِ انجام گرفته قرار دهد. نا‌گفته نماند که روشن اندیشانی هم بودند که همان زمان خطر را حس کردند و هشدارهایشان را دادند ولی بهمن در حال فرو غلتیدن را نمیتوان بازداشت.
مفکوره گلوبالیزم بسیار جالب بود، هر چه باشد برای چند مدتی‌ میشد با متوجه نمودن سرمایه داران و سرمایه گذاران به سرمایه گذاری در کشورهای خاور دور این رقیبِ اروپایی را با روبرو ساختنِ با کالاهایِ ارزانقیمت و کم کیفیتِ ساختِ برخی‌ از کشورهایِ آسیایی از پیشرویهایِ سریع اقتصادی باز نگاه داشت، ولی‌ این پایانِ کارِ آن‌ نمیبود بلکه زمانی میرسید که با دلسرد گشتنِ مردمان از کالاهایِ ارزانقیمت ( جنبشی که هم اکنون در جریان افتاده است و روز به روز تندتر هم میشود) رقیب  میتوانست خود را قویتر و از نظر کیفی  خود را برایِ دیگران قابلِ اعتماد تر عرضه نموده و از اینرو خطرناکتر از پیش هم میشد.
خطر زمانی‌ بیشتر حس شد که اعضایِ اتحادیه اروپا گپی از ایجاد نیرویِ نظامیِ دفاعی‌ مشترک زدند که در آغاز از سی‌ هزار نفر تشکیل میبایست شود. همه نیز میدانند که در همه سیستمها و به خصوص در سیستمِ سرمایه داری ارتش در خدمت سیاست و سیاست در خدمتِ اقتصاد است. اتحادیه اروپا با نیروی نظامی ضربتی که خود را از سوی همپالکی هایش در خطر نمیدید. ماجرا داشت میرفت تا مسیرِ پیشبینی‌ نشده ِ دیگری را بپماید.
در خاور زمین هم کشورهایی مانندِ چین و هند خود را لایقتر از آنی‌ که تصور میشد نشان دادند و رشد‌هایِ اقتصادی بالایِ ۷% در سال را به ثبت میرساندند.
چینی‌ها دیگر فرمانبرِ تکنیکی‌ نبودند بلکه در مدت زمانِ نسبتاً کوتاهی به آن‌ اندازه از دانشِ فنی‌ به روز شده و اعتمادِ به نفس دست یافته بودند که ایده‌هایِ مشترکِ صنعتی‌ را هم  که موافقِ حالِ خویش نمیافتند به راحتی‌ رد میکردند.
چین به خود باوری بزرگی‌ دست یافته بود آرام ولی‌ مطمئن به پیش میرفت دیگر خود را به جغرافیایِ صنعتی‌ خویش محدود نمیکرد.
سرمایه گذاریهایِ آرام در دیگر کشورها، کشیدنِ کانالی به موازاتِ کانالِ پاناما ولی‌ بسیار پهنتر در قاره نو، خواستِ خریدِ بنادرِ اروپایی، علاقه نشان دادن به منابع زیرزمینی کشورهای آفریقایی، علاقه نشان دادن به ساختن ناوهای هواپیمابر و و و و جمله معروفِ ناپلئون را به یاد آورد که میگفت بایستی‌ از بیدار شدنِ اژدهایِ زرد ترسید.
منتهی نوع نگرش و برخورد با این پیشرفت چین در غرب یکسان نبود. اتحادیه اروپا به موضوعات عمدتا از بعد اقتصادی آن مینگریست در حالیکه برای ایالات متحده آمریکا که رهبری جهان را میخواست جریان ابعاد دیگری داشت.
همین نیز سبب گردید که تمرکز بر رویِ ناوگانِ ششم که در مدیترانه بود کمتر گشته و بر رویِ ناوگانِ هفتم که در حوزه اقیانوسِ هند و اقیانوسِ آرام ماموریت داشت نهاده شود. از اینرو نیز بر تعدادِ پایگاه‌هایِ فعال در استرالیا افزوده گشت. این در حالی بود که در اروپا همگی خوشحال و سرمست از این بودند که از تعداد پایگاههای آمریکایی در اروپا کاسته شده و کاسته میشود و حتما اینها نشانه های صلح هستند.

گذشته از آن موضوع استراتژیک دیگری که توجه لازم به آن مبذول نگشت این بود که متحد اروپا بمراتب وابستگی بسیار کمتری به منابع انرژی خاورمیانه و گاز روسیه داشت تا اتحادیه اروپا. از آن گذشته اعضای اتحادیه اروپا خود را به میثاقات و پیمانهای زیست محیطی و تبعات آن پایبندتر میدانستند تا آمریکا. این دست اعضای اتحادیه را در تولید کالاهای ارزان تا حد زیادی میبست و سرمایه داران و سرمایه گذاران را محدود مینمود.

۱۳۹۵/۳/۱۳

یک یادآوریِ کوتاه از تاریخ معاصر - بخش یک

۲۸ آگوست ۱۹۸۸ پایانِ جنگِ ایران وعراق.
۱۵ فوریه ۱۹۸۹ خروجِ نیروهایِ اتحادِ جماهیرِ شوروی از افغانستان.
هر دو جنگ در کنار بوجود آوردن مصائب فراوان که اینجا نمینوان همه اش را برشمرد دو خصوصیت بسیار بارز داشتند، سبب تحلیل رفتن بنیه مالی‌ و نظامی کشورهایِ درگیر در جنگ گشتند.
بیست و شش سالِ پیش زمانیکه اتحادِ جماهیرِ شوروی که در کنارِ از دست دادنِ بیش از ۱۴۴۰۰ سرباز و ارتشی، بیشترِ توانِ مالی‌ِ خود را در افغانستان به خاطرِ جنگی که برایش روزانه میلیونها دلار خرج برمیداشت از دست داده بود، از هم فرو پاشید  و جمهوریهایش از آن‌ جدا گشتند.
دیری نپایید که پس از فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی، بر آثرِ خلاِ سیاسی و نظامیِ بوجود آمده اتحادِ دو آلمان که آرزویِ قلبی خیلیها بود واقع گردید و دلها به دلدارها رسیدند. این در سومِ آکتبرِ سالِ ۱۹۹۰ بود یعنی دو سال پس از خروجِ نیروهایِ شوروی از افغانستان. اتحاد دو آلمان میتوانست از آلمان وزنه اقتصادی بسیار بزرگی بسازد.
فراموش نکنیم که پس از پایان جنگ جهانی دوم دو کشور که در آنها سرمایه گذاری شد بناگاه چون سیمرغ از خاکستر خویش برخاستند و از دیگران پیشی گرفتند.
ژاپن و آلمان. دو بازنده جنگ که مردمانش دانشش را داشتند و چون آمریکائیها خواستار سرمایه گذاری در آنها گشتند بزودی گوی سبقت را از دیگران بربودند. یکی از بزرگترین دلایلش میتوانست این باشد که در این دو کشور پس از جنگ هر کارخانه ای که تاسیس شد الزاما آخرین نوآوریها و فناوریهای زمان خویش را داشت و این برای کارخانجات دیگر کشورهای درگیر در جنگ میسر نبود. زیرا صنعت آنها بکلی از بین نرفته بود و کسی مایل نبود کارخانه ای را که هنوز کار میکند از کار انداخته و در آنها برای سیستمهای نوین سرمایه گذاری کند. تاسیسات آلمانی و ژاپنی ولی نوترین بودند و بزودی سودهای سرشاری نیز به جیب صاحبان و سهامداران خود رساندند.
با الحاق آلمان شرقی به آلمان غربی دوباره چنین حالتی پیش آمده بود. اگر در آلمان شرقی بی وقفه سرمایه گذاری میشد ( کاری که فرانسویها در کنار خود آلمانیها خیلی با علاقه انجام میدادند) بزودی مشخص میگشت که باز آلمانیها کارخانجات و صنایع پیشرفته تری دارند تا دیگران که هنوز با همان دستگاههای تولید پیشین کار میکردند.
کمی‌ کمتر از یکسال پس از اتحادِ دو آلمان در این گوشه اروپا، در گوشه دیگرش اتحادیه یوگوسلاوی از هم پاشید (۲۵ ژوییه ۱۹۹۱) دیگر نه مارشال تیتوئی وجود داشت و نه برادر بزرگی که شیرازه کارها را حفظ نماید. اقوام درون یوگوسلاوی نیز سوای اینکه با یکدیگر بودن را خوش نداشتند کما بیش تحریک غیر مستقیم نیز میگشتند و بنابراین جنگِ داخلی‌ راه افتاد. اینکه این چگونه جنگی بود را خودتان بهتر میدانید. تنها کوتاه مینویسم که یوگوسلاوی به آن شکلی که بود از بین رفت و از درونش کشورهای کوچک با یکدیگر درگیر بوجود آمدند و تا به امروز هم اروپا نتایج این تنشها و جنگها را هنوز هم از نظرِ مالی‌ و هم امنیتی  حس می‌کند. آنهم اروپایی که هم بنیه مالی‌ خوب دارد و هم اتکا به ناتو و آمریکا داشت. بگذریم.

با آغاز جنگ یوگوسلاوی، آمریکاییها بلافاصله توسطِ ناوگانِ ششمِ  افسانه ای خود به کمک آمدند تا  متحدین ناتو در اروپا تنها نمانند ولی‌ پس از چندی هم رفتند و مساله و مخارجِ حلِ بحران را عمدتاً بعهدهِ خودِ اروپاییها نهادند.