۱۳۹۷/۶/۳

ماجراها

ده دوازده ماه نوشتن را کنار گذاشته بودم و داشتم ترک اعتیاد نوشتاری میکردم ولی بازهم مانند دیگر معتادان نشد که نشد.
با کمال تاسف برای شما، دوباره دست به قلم شدم.  راستش را بخواهید چندین بار پیشتر از اینهم نزدیک بود که شیطان گولم بزنه ولی نتوانست تا اینکه امروز بالاخره باز موفق شد.
البته در این مدتی هم که من ننوشته بودم، چیزی هم در دنیا عوض نشد و کارها همگی بهمان منوال پیش میگذره یعنی به زبان ساده بگویم، مینوشتم هم فرقی نمیکرد.
تنها فرقی که در میان میبود اگر مینوشتم، این میبود که از سنگینی فکر بیخود بیرون میآمدم و خودم را سبک احساس میکردم. آخه استاد فکر بیخود کردن هستم. یک مثال بزنم. یک مثال، یک مثال. بفرما همین الآن که میخوام مثال بزنم، دیگه هیچ چیزی یادم نمیاد. ولی صبر کنید، مثلا خدمتان عرض کنم که آها مثلا زمانیکه جام جهانی فوتبال بود و شرکت تولید کننده لوازم و پوشاک ورزشی نایکی کفش ورزشی به بر و بچه های تیم ملی نمیداد، هی فکر بیخود به کله ام میزد که این دیگه چه کلکی هست؟
خلاصه خیلی مشکوک شده بودم. پیش خودم فکر میکردم حتما میخواهند که ایرانیها را با پای برهنه بازی کنند یا اینکه بازیکنها تنها یک لنگه کفش ورزشی داشته باشند تا هم توانشان پایین بیاد و هم آبروشان بره. خلاصه از این فکرها. تا اینکه یکدفعه یادم افتاد که نه بابا کفش دست امثال ما دادن واقعا کار خطرناکیه و نظم جهانی را میتونه حسابی بهم بزنه و توازن قدرت را در منطقه عوض کنه.  بابا کفشه نه برگ چغندر.
مادر بزرگ مرحومم اگر الآن اینجا میبود بلافاصله میگفت حالا انقدر خوش نفسی نکن و بگو که چرا یکدفعه کفش میتونه خطرناک بشه؟
خیلی راحت. یادتان میاد که جورج دبلیو بوش پسر پس از آزاد و دموکرات کردن عراق به بغداد رفته بود و داشت مصاحبه مطبوعاتی میکرد که یکدفعه یک نابکاری میخواست با کفش ترورش کنه و یک لنگه کفش بطرفش پرت کرد؟ خوشبختانه جورج دبلیو بوش در این مبارزه تن به تن بموقع با اجرای فن جاخالی از خطر پرید ولی شما حالا مجسم کنید که هژده بازیکن ایرانی که بهرکدامش یوزپلنگ ایرانی میگفتند، برای هرکدامش سه جفت کفش یعنی شش لنگه همینجوری بفرستند.
آنهم کجا؟ هژده بازیکن ایرانی سرتا پا مسلح به کفشهای نایکی در میان صدهزار تماشاچی و بهنگام پخش مستقیم از تلویزیون. یعنی میلیونها مردم جهان هم اینرا میدیدند.
این نظم جهانی را که بهم میزد هیچ، نظم کهکشانی را هم بهم میزد و بنظر من کارخانه نایکی واقعا  نه تنها بفکر بشریت و جهان بود بلکه کل آفرینش را نجات داد. ولی خب، من یک مدت زمان نیاز داشتم تا به فلسفه والای اینکار پی ببرم و تا زمانی هم که پی نبرده بودم هی فکر بیخود میکردم.
باید هم اقرار کنم که تمایل به فکر بیخود کردن هنوز هم بکل از کله مبارکم بیرون نرفته و هزار چیز دیگه هم هستند که میتونم بنویسم و بگم  ولی رعایتتان را میکنم و در همین نوشته اول بعد از یکسال، آشفته حالتون نمیکنم.
تا نوشته بعدی.
شاید یکسال دیگه.