۱۳۹۳/۶/۴

من و قول نوشتن دادن من.

اگر درست یادتون باشه دفعه پیش گفتم میخوام یک چیزی بنویسم. خودم هم نمیدونم چی ولی میخوام بنویسم.
( اگر یادتون نیست که اول ماشاءالله به اون حافظه و قربون اون یادتون برم و دوم برید پایین همین مقاله میبیندیش. شاید یادتون بیاد).
حالا یک چیزی گفتیم و توش ماندیم و باید بنویسیم. از طرف دیگه چیز بیخود هم نمیتونیم و نمی خواهیم هم بنویسیم. اگر سیاستمدار میبودم مسئله خیلی آسان میشد. نه لازم بود پای قولم بایستم. نه مردم چنین توقعی از من میداشتند و نه اینکه توی بهانه برای ننوشتن آوردن، کم میآوردم. هزار و یک آسمان و ریسمان میکردم تا تقصیر بیندازم گردن مثلا گالیله که اگر او با قاطعیت حرفش را زده بود من الآن میتوانستم راجع به مسائل مثلا خاورمیانه اظهار فضل کنم.
چون نام گالیله هم یک نام آشنا بود و مردم هم همیشه کشته و مرده این هستند که یک بابای مشهوری یک جایی گند زده باشه، تا اینها هم با وجدان آسوده به گند زدنهای سطح پایین تر خود ادامه بدن، بخاطر همینهم زود تمام بهانه های مرا در مورد قادر نبودن به نوشتن زیرا گالیله در آنزمان پای گردش زمین به دور خورشید، محکم نایستاد، میپذیرفتند و شروع میکردند پشت سر مرحوم گالیله بد و بیراه گفتن.
ولی خب همانطور که گفتم سیاستمدار نیستم بخاطر همین هم چنین امتیازی نصیب من نمیشه.
طبق معمول اینهمه نوشتم و هنوز به اصل مطلب نرسیدم. میخواستم یک چیزی بنویسم.
حالا مثلا اینهایی را که شما دارید مطالعه میفرمایید، نمیشه جزو نوشتجات بنده به حساب آورد؟ اینها تحریری نیستند؟ تقریری هستند؟ بابا ما یک چیزی گفتیم حالا چرا شما یقه مان را چسبیدید؟ اگر یقه چسبی میخواهید بکنید خب بروید یقه دوسه تا مقصر اصلی را بچسبید. دیواری از دیوار ما کوتاهتر پیدا نکردید؟ عجب بدبختی گیر افتادیم ها. ولی خب از قدیم هم میگفتند زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.
پیش از اینکه کله سبزم به باد بره باید یک چیزی بنویسم. این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
بنویسم.
آها. یادم افتاد به یک مطلبی که مدتهاست به ذهن من خطور کرده بود ولی من خطر نکرده بودم که ابرازش کنم. حالا هم از روی ناچاری چونکه چیز دیگری برای نوشتن ندارم، از اجبار مینویسمش دیگه.
هر چه پیش آید خوش آید.
به سرم زده بود که آقا نتایج و دستاوردهای جنگ جهانی دوم توی این قاره ای که ما توش نشستیم برای خود این اروپائیها چی بود؟ چه چیزی دگرگون شد؟  البته اگه بشه به آنها دستاورد گفت اصلا.
بنظر من پس از جنگ جهانی دوم که تنها بفاصله سه دهه پس از جنگ جهانی اول صورت گرفته بود، اوضاع این قاره چنان به هم ریخته بود و تمام محاسبه های آنها را به هم زده بود که دیگه هیچ کس نمیخواست به هیچ وجهی به دنبال اینطور چیزها بره.
همه مردم قاره بنوعی از این بازیهای احمقانه خسته شده بودند و نتایج منفی آنرا مکرر و عمیق لمس و تجربه کرده بودند. آقا کی دوست داره که مثلا با هزار بدبختی یک چیزی درست کنه، کشتزاری آباد کنه، مدرسه ای بنا کنه، بیمارستان بسازه و یکدفعه در عرض نیمساعت یک عده بریزند و همه آنها را خراب کنند و یا به یغما ببرند؟ هیچکس. هیچکس بجز کسانیکه سودهای دیگری در آن دارند. مثلا کارخانجات اسلحه سازی. یا کنسرنهایی که پس از جنگ دوباره قراردادهای حسابی برای ساخت چیزی گیرشان میاد. از طرف دیگه هم همین کارخانجات و کنسرنها هستند که تولید کار میکنند و مردم بوسیله آنها امرار معاش میکنند. مردم بیکار هم نمیخوان باشن.
ای وای عجب بدبختی گیر افتادندها. از یکطرف جنگ نمیخواستند این اروپایی ها چونکه بلای جنگ را دیده بودند و بر عکس ما شرقیها تا دم مرگ هم پای دشمنیهاشون نمی ایستند بلکه کوشش میکنند یک راه حل دیگه پیدا کنند و از طرف دیگه حاضر هم نیستند که بیکار یک جایی بنشینند و منتظر باشند تا خدا بهشون کمک کنه. اینهم برعکس ما شرقیها.
ولی هم خدا و هم خرما را میخواستند. تنها راه نجات چی بود؟ جنگ.
چی؟ جنگ؟ همین الآن گفتیم که جنگ نمیخوان که.
نه از این جنگها. پس از کدوم جنگها؟ از اون جنگهایی که خارج از مرزهای اروپا اتفاق بیفتند.  
این یک طرف قضیه بود. طرف دیگه قضیه این بود که کشوری مانند اتحاد جماهیر شوروی واقعا بوجود آمده بود و واقعا قوی شده بود. مملکت پهناوری هم بود که از شیرمرغ و جان آدمیزاد توش پیدا میشد. اقوام مختلف هم توش بودند. کاملا هم اروپایی به اون مفهوم هم نبودند. یعنی میشد ازش یک دشمن درست کرد. خودشون هم از این نقش جدید چندان بدشان نمیآمد. یکجورایی دور کله خودشان هاله مقدس حامی ضعفای جهان را نصب کرده بودند و خوششان هم میآمد. عین مموتی خودمون که سازمان ملل که میرفت البته با خانواده و دوستان، دکتر مموتی در سازمان ملل هاله مقدس میدید در حالیکه دوستان و اعضای خانواده در نیویورک در فروشگاهها چیزهای دیگه میدیدند. فرقشان هم با مموتی این بود که اونا چیزی که در فروشگاه ها میدیدند میتوانستند بخرند ولی دکتر مموتی هاله نور که میدید تازه مسخره اش هم میکردند.
آدم همه چیز بشه ولی مسخره دست عالم و آدم نشه.
آها داشتیم چی میگفتیم؟ اروپا. بله اروپا. اروپا بودیم یکدفعه نفهمیدیم چطور سر از سازمان ملل و احوالات دکتر مموتی درآوردیم؟
بله، جانم براتون بگه. اروپا و آمریکا دیدند این بازار جنگ دکان خوبی هست ها. و حالا که اروپائیها از جنگ خسته شدند خب بشوند. کمک مالی که میتونن بکنند خبر مرگشون.
اینطوری شد که آقا یکدفعه آمریکا افتاد جلو و بخش اعظم بلکه همه کمک و دفاع از جهان را بعهده گرفت. اروپائیها هم بیشتر کمک مالی میکردند تا معاونت و کمک. مطبوعات هم که کار شریف تبلیغات و توجیحات را با کمال میل بعهده گرفته بود.
نمونه جالبش مثلا جنگ ویتنام. این جنگ ویتنام که اولش جنگ هندوچین نام داشت در واقع کار فرانسویها بود. فرانسویها ولی داشتند زیرش میزائیدند بقول مادربزرگ خدابیامرزم که یکدفعه آمریکائیها در دین بین فو بسرشون زد که برن کمک. البته تنشان هم میخارید. پیشتر از اون ناوگان جنگی آمریکا که زیادی توی آب ویتنام رفته بود مورد حمله قایق های جنگی ویتنام قرار گرفت. حالا ما که میگیم قایق جنگی شما فکر نکنید که وای چه چیز مخوفی بوده. نه بابا. بلم بودند. ولی همین سبب شد که آقای لیندن جانسون بلافاصله در تلویزیون بیاد و جمله معروفش را  We have been attacked.  بگه. وای که چی شد. مردم آمریکا دیگه خونشون به جوش رسیده بود. 
به این میگن استفاده آگاهانه از وسایل ارتباطات جمعی بمنظور بسیج و تشویق و جهت دادن به افکار عمومی خودی.
از این جمله آخری خودم خیلی خوشم آمد. دو سه بار خواندمش. شما هم پنج شش بار بخوانیدش. انقدر خوبه که نگو.
ببخشیدا ولی من اینجا یادم به آهنگ پرویز صیاد افتاد. نمیدونم هم چرا. همون آهنگی که میخواند تجاوز، تجاوز به ما شده تجاوز.
ای بابا باز هم که از مرحله پرت افتادیم. تا میخواهیم یک چیزی بگیم شما حواسمون را اینطرف و اونطرف میکشید. خب راحت بگید، نگو بابا. نمیخواهیم بشنویم. دیگه این کلک ها چیه؟
لب کلام این بود که بابا هم جنگ میخواستند و هم نمیخواستند. پس فکر کردند کجا؟ گفتند هرجا ولی اینجا نه. ما هم خودمون حال و حوصله جنگ و منگ نداریم ولی بنگ باشه هستیم.
اینجوری قرعه فال بنام آمریکای عاقل زدند. اینکارها خرج برمیداره؟ خب میدن. مهرشون حلال، جونشون آزاد.
فقط این برنامه یک ایراد کلی داشت. چو عاشق میشدند گفتند که بردند گوهر مقصود ولی بفرما، ندانستند که این دریا چه موج خون فشان دارد.
اونش را هم الآن نمینویسم چونکه شما هی حواس آدم را پرت میکنید و بعدش هم به آدم میخندید. یک روزی و روزگاری که حالم از دست شما سر جاش آمد، شاید بنویسم.

گفتم شایدها. فردا دوباره یقه آدم را نچسبیدا.

هیچ نظری موجود نیست: