۱۳۹۱/۷/۶

فرقِ محمود در نیو یورک و اسمال در نیو یورک

بچه که بودم یکروز از مادر بزرگِ خدا بیامرزم (خدا رفتگانِ همه را بیامرزه) شنیدم که بابام بچگی‌ هاش کتاب میخونده، بله درست خواندید، کتاب میخونده، بله در ایران، پس کجا؟
 بله در عهد دقیانوس، درست خواندید. خلاصه پدرِ مرحومِ منهم کتاب میخونده و کتاب دوست داشته. مادر بزرگِ خدا بیامرزم (خدا رفتگان همه را بیامرزه) گفت که از کتاب دورانِ بچگی‌ بابام هنوز چند تاش موجوده، خوب ما هم کنجکاو رفتیم انقدر گشتیم تا پیداشون کردیم و شروع کردیم به خوندن.
اسمِ یکی‌ از این کتاب‌ها اسمال در نیو یورک بود. این اسمال در نیو یورک یک آدمِ ساده و بی‌ غل و غش ولی‌ داش مآبی بود که بطورِ اتفاقی و بر اثرِ آشنایی با چند نفر سر از نیو یورک در می‌آره و اونجا مثلِ تارزان به خیالِ خودش به نجاتِ این و اون می‌پردازه و خیلی‌ از چیز‌ها را خراب میکنه ولی‌ چونکه همه از خلوصِ نیت و قلبِ پاکش مطمئن بودند چه بسا که می‌خندیدند و حتی جبران خساراتِ اسمال را به عهده می‌گرفتند. آخر سر هم این اسمال خان بدونِ اینکه یک دلار خرج کنه به ایران برمی‌گرده و تازه باعث میشه که در نیو یورک نظرِ مردم نسبت به ایران و ایرانی‌ مثبت هم بشه.
این اسمال آقایِ ما یک جاهل بیشتر نبود و مقام و منصبی هم نداشت.
آقا ما هم اون زمان موقع خوندنِ کتاب آی می‌خندیدیم، آی می‌خندیدیم ولی‌ خنده از تهِ دلً‌ها،  نه‌ خنده اجباری یا تعارفی.

اون زمان‌ها گذشت و ما هم پامون به بلادِ غربت رسید، کلی‌ زور زدیم تا بالاخره تونستیم چهارتا کلمه خارجی‌ بخونیم و بفهمیم که حدودا چی‌ میگن این خارجیها.
حالا میریم روزنامه می‌خریم و باز می‌کنیم که بخونیم، میبینیم تیتر : مموتی در نیو یورک.
 میخونیم ببینیم چی‌ گفته یکدفعه شروع می‌کنیم به خنده تلخ کردن که از زار زدن هم بدتره.


اون از شیرین کاریهاش که با خرج بیت المال به پیک نیک‌ میره. کسی‌ نیست که بهش بگه آخه مموت جان، ماموت نه‌ ماموت جنتی هست این مموت هست، خلاصه بگه مموت جان تو که حرف بزنی‌ حتی نماینده‌هایِ بورکی نفسو هم از جلسه می‌رن بیرون کله گنده‌ها که جایِ خود دارند، انقدر حرفاش طرفدار داره.

خوب دکتر مموتی این حرفا رو با اس‌ ‌ام اس‌ هم می‌تونستی بفرستی‌ بیاد، این لشکر کشی‌ عقیدتی‌ / تجارتی / سیاحتی دیگه برایِ چی‌ بود؟ آخه خدات شکر ۱۴۰ نفر؟
تو ۱۴ دقیقه حرف زدی؟ که بگیم دقیقه‌ای ده نفر؟
یا اینکه خانم و بچه‌ها یک مدت بود سینما نرفته بودند توی خونه حوصله‌ شون سر رفته بود؟ شاید هم از همون موادِ غذایی ارزون قیمت که در سوپری بغلِ خونه شما پیدا میشه خرید کرده بودن و آورده بودن اونجا با قیمتِ مناسب بفروشند تا هم بیزینسی بشه و هم کمبودِ فروشِ نفت جبران بشه. جلل خالق، عجب مغزِ متفکری.
بیخود نیست که عربها زرد کردن و غرب مجبور شده با کلی‌ اسباب بازی جنگی بیاد به خلیجِ فارس برایِ اینها لالایی بخونه، همش برایِ اینه که از این مغزِ متفکر می‌ترسند. حیف که تویِ ایران کسی‌ این چیزها رو نمی‌فهمه و هی‌ نق میزنند بطوریکه اعصابِ مموتی خراب میشه و جلویِ دوربین از کوره در میره.
ویدیو را نگاه کنید، آخه خدا رو خوش میاد با دکترهایِ مملکت از این کارها بکنند؟
https://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=8sxVShkF3rw
ولی‌ مموتی جان، اینا رو ولشون کن، برگرد، به خانه برگرد.
ما را به خیرِ تو امید نیست، شر مرسان. خریدهاتون را هم که کردید، حالا دیگه برگردید.

بیا تا اسمالِ جاهل را بفرستیم کارها رو درست کنه.
سرِ راهِ به خانه برگشتن هم با کسی‌ دعوا نکن.

۳ نظر:

parisa گفت...

اول اینکه خیلی با مرامی والله. لنگه نداری. دوم اینکه راستش رو بگو. تو رو من می شناسم؟ حداقل اینکه با نام دیگه تو دنیای مجازی نمی نشاختمت یه زمانی؟ خیلی اخه لحنت برام آشناست. سوم اینکه خوب کردی سفر کرید خدا قوت. چهارم اینکه دمت گرم با این جد و آباد کتاب خونت. فقط کاش می فهمیدم اسمال آقا در نیویورک حقیقت داره یا نه؟ آخر از همه هم اینکه این مطلبت رو بذارم روی فیس بوکم بلکم فک و فامیل و دوستهامون خوندن خوششون اومد. آخر آخرش هم اینکه این لطفن ثابت کنید ربات نیستید رو بردار دهن برامون نذاشته صافمون کرده =)))

اردوان کوشا گفت...

خواهر سلام،

فکر نکنم که ما همدیگه را بغیر از دنیایِ مجازی از جایِ دیگه هم بشناسیم.

باور کن.

این عیال من لیستِ تمامِ آشنایانِ مونثِ منو داره اگر زنِ به این قشنگی‌ که تو هستی‌ توش می‌بود که تاا حالا چشایِ منو درآورده بود. بعدش هم میگفت کار از محکم کاری عیب نمیکنه.

خواهر، این اسمال در نیو یورک واقعا اسم یک کتابی بوده و قهرمانِ کتاب واقعا این شخصیتِ کتابی را داشته.

در ضمن من نمی‌‌دونم چه جوری باید بلوکِ وبلاگ را برداشت، اصلا میدونی من چه جوری نویسنده وبلاگ شدم، به خاطرِ سیگار.

عیال موقع سیگار کشیدن منو می‌فرسته توی بالکن، تابستون و زمستون هم حالیش نیست ولی‌ خوب بهمون هر از گاهی‌ چایی هم میداد. از وقتیکه متوجه شده خودش چایی کم می‌آره یک لپ تاپ دستِ سوم داده به من و با اون منو می‌فرسته تواین بالکن. منهم با هزار سلام و صلوات این وبلاگ رو راه انداختم. حالا اون چیزی که میگی‌ کجاست؟ چند کیلو هست؟ کی‌ ازت می‌پرسه لطفاً ثابت کن ربات نیستی‌؟ بهش بگو بابات رباته.

اصلا فیسبوک میخوای بگذاریش برای چی‌؟ میگن اعمالِ شیطانی هست. حالا آخر امری جعفر جنی‌ هم بیاد سراغمون، بیکاری خواهر؟

اردوان کوشا گفت...

خواهر،
این عیال بعد از اینکه کلی‌ چپ چپ نگام کرد و پرسید پریسا کیه، گفت فیسبوک اعمالِ شیطانی نیست.

حالا میخواد منو مجبور کنه که منم بوکی بشم. قربونت، حالا که گفتی‌ میخوای بگذاری خوب بگذار قبل از اینکه بوکی هم بشم.

من از همون بوک موکِ تو استفاده می‌کنم، تو که بوکیش کنی‌ انگار من کردم.
بوک میخوام چه کار، تویِ همینش موندم.