۱۳۹۰/۱۱/۳

خوب حرف بزن دیگه


از مادر بزرگِ مرحومم تا حالا چند بار براتون نوشتم. خدا بیامرزدش بعضی وقتها چیزای جالبی‌ میگفت. یعنی اگر الان بخوام درست به گذشته نگاه کنم و یک کمی‌ هم انصاف به خرج بدم میبینم  بعضی  وقتها که چه عرض کنم بیشترِ وقتها چیزای جالبی‌ میگفت.
شاید چونکه زیاد حرف نمی‌زد و بیشتر گوش میداد و نگاه میکرد؟
بر عکسِ الان که تو هنوز جمله اولِ حرفِ خودتو به نیمه نرسوندی که جوابها  و نظرها  میان. اونم چه جوابها  و چه نظرهایی. هر چی‌ هم داد بزنی‌، بابا  صبر کنید، من اصلا نمیخواستم اینو بگم، منظورِ من اصلا  یک چیزِ  دیگه بود، اونا  که دیگه ول کنِ  معامله نیستند که. نخیر آقا.
تو باید  جواب رو گوش بدی، اینجورها نیست که. آشِ کشکِ خالته، بخوری پاته، نخوری پاته.
گوش نمیدم؟ چه غلط ها، مثلِ اینکه اینجا شهرِ هرته.
آقا یکدفه میبینی‌ مسیر گفتگو‌ها رفت به یک جایی‌ که اصلا نظرت نبوده.‌ ای باباتون خوب، ننتون خوب، برگردید. ولی‌ نخیر. همون که گفتم.
برگردیم؟  مگه زده به سرت؟  ما ۲۵۰۰ سال صبرِ تاریخی کردیم که الان این حرف‌ها رو بزنیم، حالا تو میگی‌ برگردیم؟
تازه اونم چی‌؟ چه نوع حرفی‌؟ مثل حرفهایی‌ که اون سیبیلوه  که  یکی از برادرانِ مارکس هنرپیشه بود  میزد.
یعنی کلی‌ حرف بزنه و چیز بگه بدونِ اینکه چیزی گفته باشه، یا مثلِ رئیسِ جمهورِ منتسب، با حرف زدنهاش بیشتر وضعیتِ فعلی و سابق رو خرابتر کنه تا درست تر.
همه از خداشون باشه که طرف حرف نزنه چونکه خطر داره.

می‌بینید؟ این حرف زدن و گفتگو کردن و به قولِ قدیمیها گپ زدن  الان دیگه شده  برایِ مردم یک فشارِ روحی. همه هم که ماشالله ماشالله علامه دهر و باوجود تحت فشار روحی خود و دیگران قرار داشتن، بازم اهل کوتاه امدن نیستن.

آقا، زحمتت ندم، حرف زدن با بقیه بر عکسِ سابق که  دردِ دل‌ بود  و تبادلِ نظر  امروز شده یک عاملِ فشارِ روحی خارجی‌.
حالا این از فشار‌هایِ خارجیش.

از درون هم که عیال همش میگه، آقا چرا تو حرف نمی‌زنی؟  چرا وقتیکه پابرهنه (مادر بزرگِ خدا بیامرزم یک چیزِ دیگه برهنه میگفت) وسطِ حرفات میپرن، تو هم حرفِ اونها رو قطع نمیکنی‌؟   چرا از خودت ابهت نشان نمیدی؟
هر چی‌ میگم بابا این ابهت نیست کاری که اونها می‌کنن، ببخشیدا خریت هست که مثلِ همه میمونها تویِ باغِ وحشِ آلمان دورِ هم جمع بشیم و جیغ بکشیم  و داد بزنیم، به خرجش نمی‌ره که نمی‌ره.
میگه من موقعیکه با تو ازدواج کردم، فکر کردم که دارم با یک مرد ازدواج می‌کنم.
آخرش هم ول می‌کنم میرم تویِ بالکن سیگار می‌کشم، اگر من یک روز بر اثرِ سیگار کشیدن مردم، آقا مسئولش شماها هستید.  حالا با همین عیال اگر یکروزی روی مواضعمون زیادی پافشاری کنیم دیگه مرد با  ابهت نیستیم بلکه ظالم و جبار و زن ستیز میشم. بگذریم.
حالا همه اینها به کنار، به خاطرِ همین هم یک مدتی‌ دست و دلمان طرفِ کامپیوتر و اینترنت نرفت. بعد از چند مدت که آمدم میبینم  وای ددم وای، ‌ای داد و بیداد.
پریسا هم داد میزنه که بنویس.
آخه خواهر، قربونت برم (قربونت برم به چشم خواهر برادری، یکدفعه همسرِ گرامی‌ بهش بر نخوره) از دل‌ و دماغ انداخته بودنم.  دیگه چی‌ بگم آخه؟  چه گویم که ناگفتنم بهتر است.
اینجا شده استادیومِ مسابقه ورراجی. یعنی همه جا دارن مسابقه ورراجی میدن، نه‌ تنها اینجا.
خوب خواهر، ما هم که دروغ چرا؟ گردِ این میدان نیستیم،  چی‌ بگم؟ چی‌ بنویسم؟
حالا محضِ گلِ رویِ تو هم که شده به خودمون هی‌ فشار پشت فشار آوردیم تا این دو سه‌ تا خط رو بنویسیم، ولی‌ بازم بگم، هی‌ یادِ اون مرحوم میفتم که میگفت، آدم نباید بی‌خود حرف بزنه.
تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد.
حالا ما موندیم این میان، بنا به حسابِ اون خدا بیامرز ما مرد هستیم، تازه هنر هم داریم چونکه هی‌ حرفِ بی‌خود نمیزنیم
به حسابِ عیال ما میرزا مزلف هستیم.
پریسا هم که میگه ما تنبلیم. خب البته بگم که بعنوان ایرانی تنبلی حق مسلم ماست. هر چی باشه دارندگی هست و برازندگی. ما رو که بهمون بگن تنبل بدمون نمیاد بلکه باطنا بهش افتخار میکنیم. چونکه ما میدونیم که همه مشاهیر و عالمان خبر دارن که ادم زرنگ کسی هست که کاراشو انجام بدن  بدون  اینکه او خودش دست به اب سیاه و سفید زده باشه. خارجکیها بهش میگن منیج بکنه.
خلاصه دردسرتون ندم خودمون هم دیگه نمیدونیم که  چی‌ هستیم.
خواستیم از ملت بپرسیم، دیدیم ‌ای وای، اونا  انقدرمشغول حرف زدن هستن که کسی‌ وقت نمیکنه حرفِ ما رو گوش بده.


الان دیگه هیچ کاری به غیر از صبر کردن برامون نمونده

هیچ نظری موجود نیست: