بچه که بودم یکروز از مادر بزرگِ خدا بیامرزم (خدا رفتگانِ همه را بیامرزه) شنیدم که بابام بچگی هاش کتاب میخونده، بله درست خواندید، کتاب میخونده، بله در ایران، پس کجا؟
بله در عهد دقیانوس، درست خواندید. خلاصه پدرِ مرحومِ منهم کتاب میخونده و کتاب دوست داشته. مادر بزرگِ خدا بیامرزم (خدا رفتگان همه را بیامرزه) گفت که از کتاب دورانِ بچگی بابام هنوز چند تاش موجوده، خوب ما هم کنجکاو رفتیم انقدر گشتیم تا پیداشون کردیم و شروع کردیم به خوندن.
اسمِ یکی از این کتابها اسمال در نیو یورک بود. این اسمال در نیو یورک یک آدمِ ساده و بی غل و غش ولی داش مآبی بود که بطورِ اتفاقی و بر اثرِ آشنایی با چند نفر سر از نیو یورک در میآره و اونجا مثلِ تارزان به خیالِ خودش به نجاتِ این و اون میپردازه و خیلی از چیزها را خراب میکنه ولی چونکه همه از خلوصِ نیت و قلبِ پاکش مطمئن بودند چه بسا که میخندیدند و حتی جبران خساراتِ اسمال را به عهده میگرفتند. آخر سر هم این اسمال خان بدونِ اینکه یک دلار خرج کنه به ایران برمیگرده و تازه باعث میشه که در نیو یورک نظرِ مردم نسبت به ایران و ایرانی مثبت هم بشه.
این اسمال آقایِ ما یک جاهل بیشتر نبود و مقام و منصبی هم نداشت.
آقا ما هم اون زمان موقع خوندنِ کتاب آی میخندیدیم، آی میخندیدیم ولی خنده از تهِ دلًها، نه خنده اجباری یا تعارفی.
اون زمانها گذشت و ما هم پامون به بلادِ غربت رسید، کلی زور زدیم تا بالاخره تونستیم چهارتا کلمه خارجی بخونیم و بفهمیم که حدودا چی میگن این خارجیها.
حالا میریم روزنامه میخریم و باز میکنیم که بخونیم، میبینیم تیتر : مموتی در نیو یورک.
میخونیم ببینیم چی گفته یکدفعه شروع میکنیم به خنده تلخ کردن که از زار زدن هم بدتره.
اون از شیرین کاریهاش که با خرج بیت المال به پیک نیک میره. کسی نیست که بهش بگه آخه مموت جان، ماموت نه ماموت جنتی هست این مموت هست، خلاصه بگه مموت جان تو که حرف بزنی حتی نمایندههایِ بورکی نفسو هم از جلسه میرن بیرون کله گندهها که جایِ خود دارند، انقدر حرفاش طرفدار داره.
خوب دکتر مموتی این حرفا رو با اس ام اس هم میتونستی بفرستی بیاد، این لشکر کشی عقیدتی / تجارتی / سیاحتی دیگه برایِ چی بود؟ آخه خدات شکر ۱۴۰ نفر؟
تو ۱۴ دقیقه حرف زدی؟ که بگیم دقیقهای ده نفر؟
یا اینکه خانم و بچهها یک مدت بود سینما نرفته بودند توی خونه حوصله شون سر رفته بود؟ شاید هم از همون موادِ غذایی ارزون قیمت که در سوپری بغلِ خونه شما پیدا میشه خرید کرده بودن و آورده بودن اونجا با قیمتِ مناسب بفروشند تا هم بیزینسی بشه و هم کمبودِ فروشِ نفت جبران بشه. جلل خالق، عجب مغزِ متفکری.
بیخود نیست که عربها زرد کردن و غرب مجبور شده با کلی اسباب بازی جنگی بیاد به خلیجِ فارس برایِ اینها لالایی بخونه، همش برایِ اینه که از این مغزِ متفکر میترسند. حیف که تویِ ایران کسی این چیزها رو نمیفهمه و هی نق میزنند بطوریکه اعصابِ مموتی خراب میشه و جلویِ دوربین از کوره در میره.
ویدیو را نگاه کنید، آخه خدا رو خوش میاد با دکترهایِ مملکت از این کارها بکنند؟
https://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=8sxVShkF3rw
ولی مموتی جان، اینا رو ولشون کن، برگرد، به خانه برگرد.
ما را به خیرِ تو امید نیست، شر مرسان. خریدهاتون را هم که کردید، حالا دیگه برگردید.
بیا تا اسمالِ جاهل را بفرستیم کارها رو درست کنه.
سرِ راهِ به خانه برگشتن هم با کسی دعوا نکن.
بله در عهد دقیانوس، درست خواندید. خلاصه پدرِ مرحومِ منهم کتاب میخونده و کتاب دوست داشته. مادر بزرگِ خدا بیامرزم (خدا رفتگان همه را بیامرزه) گفت که از کتاب دورانِ بچگی بابام هنوز چند تاش موجوده، خوب ما هم کنجکاو رفتیم انقدر گشتیم تا پیداشون کردیم و شروع کردیم به خوندن.
اسمِ یکی از این کتابها اسمال در نیو یورک بود. این اسمال در نیو یورک یک آدمِ ساده و بی غل و غش ولی داش مآبی بود که بطورِ اتفاقی و بر اثرِ آشنایی با چند نفر سر از نیو یورک در میآره و اونجا مثلِ تارزان به خیالِ خودش به نجاتِ این و اون میپردازه و خیلی از چیزها را خراب میکنه ولی چونکه همه از خلوصِ نیت و قلبِ پاکش مطمئن بودند چه بسا که میخندیدند و حتی جبران خساراتِ اسمال را به عهده میگرفتند. آخر سر هم این اسمال خان بدونِ اینکه یک دلار خرج کنه به ایران برمیگرده و تازه باعث میشه که در نیو یورک نظرِ مردم نسبت به ایران و ایرانی مثبت هم بشه.
این اسمال آقایِ ما یک جاهل بیشتر نبود و مقام و منصبی هم نداشت.
آقا ما هم اون زمان موقع خوندنِ کتاب آی میخندیدیم، آی میخندیدیم ولی خنده از تهِ دلًها، نه خنده اجباری یا تعارفی.
اون زمانها گذشت و ما هم پامون به بلادِ غربت رسید، کلی زور زدیم تا بالاخره تونستیم چهارتا کلمه خارجی بخونیم و بفهمیم که حدودا چی میگن این خارجیها.
حالا میریم روزنامه میخریم و باز میکنیم که بخونیم، میبینیم تیتر : مموتی در نیو یورک.
میخونیم ببینیم چی گفته یکدفعه شروع میکنیم به خنده تلخ کردن که از زار زدن هم بدتره.
اون از شیرین کاریهاش که با خرج بیت المال به پیک نیک میره. کسی نیست که بهش بگه آخه مموت جان، ماموت نه ماموت جنتی هست این مموت هست، خلاصه بگه مموت جان تو که حرف بزنی حتی نمایندههایِ بورکی نفسو هم از جلسه میرن بیرون کله گندهها که جایِ خود دارند، انقدر حرفاش طرفدار داره.
خوب دکتر مموتی این حرفا رو با اس ام اس هم میتونستی بفرستی بیاد، این لشکر کشی عقیدتی / تجارتی / سیاحتی دیگه برایِ چی بود؟ آخه خدات شکر ۱۴۰ نفر؟
تو ۱۴ دقیقه حرف زدی؟ که بگیم دقیقهای ده نفر؟
یا اینکه خانم و بچهها یک مدت بود سینما نرفته بودند توی خونه حوصله شون سر رفته بود؟ شاید هم از همون موادِ غذایی ارزون قیمت که در سوپری بغلِ خونه شما پیدا میشه خرید کرده بودن و آورده بودن اونجا با قیمتِ مناسب بفروشند تا هم بیزینسی بشه و هم کمبودِ فروشِ نفت جبران بشه. جلل خالق، عجب مغزِ متفکری.
بیخود نیست که عربها زرد کردن و غرب مجبور شده با کلی اسباب بازی جنگی بیاد به خلیجِ فارس برایِ اینها لالایی بخونه، همش برایِ اینه که از این مغزِ متفکر میترسند. حیف که تویِ ایران کسی این چیزها رو نمیفهمه و هی نق میزنند بطوریکه اعصابِ مموتی خراب میشه و جلویِ دوربین از کوره در میره.
ویدیو را نگاه کنید، آخه خدا رو خوش میاد با دکترهایِ مملکت از این کارها بکنند؟
https://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=8sxVShkF3rw
ولی مموتی جان، اینا رو ولشون کن، برگرد، به خانه برگرد.
ما را به خیرِ تو امید نیست، شر مرسان. خریدهاتون را هم که کردید، حالا دیگه برگردید.
بیا تا اسمالِ جاهل را بفرستیم کارها رو درست کنه.
سرِ راهِ به خانه برگشتن هم با کسی دعوا نکن.